گفتگوی تلخ: دوست دارین چه جوری بمیرین!

مهرا

عضو جدید
راستی قبل از مرگم از عزراییل می خوام بذاره 1 نفس دیگه بکشم بعد بمیرم
 

8711180029

عضو جدید
:eek:تا حالا بهش فکر نکردم...ولی شاید دوست داشته باشم جایی و زمانی باشه که عزیزانم کنارم نباشن چون دوست ندارم ناراحتیشونو ببینم وحتماً اینجوری مرگ برام سختر میشه....:w20:



وجدان صدای خداوندی است...:w14:
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو چشمام اشک باشه تا همه ببینن و بفهمن که چی کشیدم ولی حالت تبسم رو همراه با قطره های اشک داشته باشم
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی دلم میخواد قبل از پدر و مادرم بمیرم
اما از یه طرفم چون میدونم مردنم براشون دردناکه و عذابشون میده نمیخوام ایجوری شه...
برام مهم نیس کجا باشم فقط دلم نمیخواد زجرکش بشم
دلم میخواد تو خواب بمیرم...
شب بخوابم و دیگه بیدار نشم
از سقوط یا سوختن یا زیر آوار موندن میترسم
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستای گلم.امیدوارم همتون عمر پربرکت و باعزتی داشته باشید.
از اونجایی که من یه بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم میخوام تجربه خودمو براتون بگم.اولش عادی بود.شوخی و خنده.مهمون داشتیم.آخر شب رفتم بخوابم.احساس سنگین شدن سر داشتم.گفتم از خستگیه.اما یهو دیدم نفس کشیدنم مشکل شده.ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.در هوشیاری کامل داشتم همه چیز رو حس می کردم.اینکه واقعا تا کسی تو این لحظه قرار نگیره نمیدونه من چی میگم.اولش با پای خودم بلند شدم پدرمو بیدار کردم.گفتم حالم خوب نیست.رسوندنم اورژانس.مرگ رو با تموم وجودم باور کردم.حتی با اینکه من به جای تپش قلب دچار لرزش قلب شدم و این از نظر پزشکی یعنی دم مرگ بودن اما من هوشم سرجاش بود.همه چیزو لحظه به لحظه درک میکردم.حتی من عرقای روی پیشونی دکتر رو می شمردم.پرانولای پشت هم و زیر زبونی هایی که مرتب به من میدادند.و یهو همه چیز برعکس شد.قلب من تپشش ناگهان پایین اومد و دکترا سریع آمپول برگشت قلب رو زدند.حالا درد قلب به درد نفس به زور بالا اومدنم اضافه شد و من همچنان هوشیار بودم.مادرم دست منو گرفته بود.تمام تنم ناخودآگاه شروع به لرزش کرد.یادمه به مادرم می گفتم مامان برام دعا کن.همش می گفتم یا حضرت عباس به دادم برس.دکترا منو بلافاصله با آمبولانس به یه شهر دیگه اعزام کردند.اکسیژن بین راه تموم میشه و من مثل ماهی که از آب بیرون میاد دهنمو باز و بسته میکردم.بماند که هیچ کس امید نداشت که من تا مرکز اون بیمارستان زنده برسم.حتی دکتر آمبولانس دستگاه شوک رو آماده نگهداشته بود تا هر لحظه که احتیاج بود به من شوک وارد کنند.و من همچنان هوشیار بودم.همش فکر میکردم که من کلی کار ناتموم دارم.دلم به حال خودم می سوخت که داشتم زود میرفتم در حالی که زندگی رو اونجور که می خواستم نکردم.همه چیز زندگیم درس بود.عشق و محبت دیگران اصلا برام مهم نبود.
یه معجزه منو به دنیا برگردوند اما مواجهه شدن با مرگ اونم در هوشیاری کامل آنچنان منو افسرده کرده بود که نزدیک بود به جنون کشیده بشم.خدا رو شکر می کنم که خانواده عزیزم صبورانه کمکم کردند تا من به زندگی دوباره لبخند بزنم.اما با این وجود من از خدا متشکرم که منو از خواب سنگینی بیدار کرد.حالا میدونم که یه روز باید بمیرم.دیر یا زود.اما دلم می خواد دیگه اینقدر در لحظه مرگ ترس نداشته باشم،همین.
 

yasamin_honey_00

عضو جدید
مردن درد نداره حتی تو کتاب در آغوش نور خوندم خیلیم شیرینه پس فرقی نداره چه مدلی باشه تنها دردش دوری از کسایی که دوسشون داری...
 

yasamin_honey_00

عضو جدید
سلام به همه دوستای گلم.امیدوارم همتون عمر پربرکت و باعزتی داشته باشید.
از اونجایی که من یه بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم میخوام تجربه خودمو براتون بگم.اولش عادی بود.شوخی و خنده.مهمون داشتیم.آخر شب رفتم بخوابم.احساس سنگین شدن سر داشتم.گفتم از خستگیه.اما یهو دیدم نفس کشیدنم مشکل شده.ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.در هوشیاری کامل داشتم همه چیز رو حس می کردم.اینکه واقعا تا کسی تو این لحظه قرار نگیره نمیدونه من چی میگم.اولش با پای خودم بلند شدم پدرمو بیدار کردم.گفتم حالم خوب نیست.رسوندنم اورژانس.مرگ رو با تموم وجودم باور کردم.حتی با اینکه من به جای تپش قلب دچار لرزش قلب شدم و این از نظر پزشکی یعنی دم مرگ بودن اما من هوشم سرجاش بود.همه چیزو لحظه به لحظه درک میکردم.حتی من عرقای روی پیشونی دکتر رو می شمردم.پرانولای پشت هم و زیر زبونی هایی که مرتب به من میدادند.و یهو همه چیز برعکس شد.قلب من تپشش ناگهان پایین اومد و دکترا سریع آمپول برگشت قلب رو زدند.حالا درد قلب به درد نفس به زور بالا اومدنم اضافه شد و من همچنان هوشیار بودم.مادرم دست منو گرفته بود.تمام تنم ناخودآگاه شروع به لرزش کرد.یادمه به مادرم می گفتم مامان برام دعا کن.همش می گفتم یا حضرت عباس به دادم برس.دکترا منو بلافاصله با آمبولانس به یه شهر دیگه اعزام کردند.اکسیژن بین راه تموم میشه و من مثل ماهی که از آب بیرون میاد دهنمو باز و بسته میکردم.بماند که هیچ کس امید نداشت که من تا مرکز اون بیمارستان زنده برسم.حتی دکتر آمبولانس دستگاه شوک رو آماده نگهداشته بود تا هر لحظه که احتیاج بود به من شوک وارد کنند.و من همچنان هوشیار بودم.همش فکر میکردم که من کلی کار ناتموم دارم.دلم به حال خودم می سوخت که داشتم زود میرفتم در حالی که زندگی رو اونجور که می خواستم نکردم.همه چیز زندگیم درس بود.عشق و محبت دیگران اصلا برام مهم نبود.
یه معجزه منو به دنیا برگردوند اما مواجهه شدن با مرگ اونم در هوشیاری کامل آنچنان منو افسرده کرده بود که نزدیک بود به جنون کشیده بشم.خدا رو شکر می کنم که خانواده عزیزم صبورانه کمکم کردند تا من به زندگی دوباره لبخند بزنم.اما با این وجود من از خدا متشکرم که منو از خواب سنگینی بیدار کرد.حالا میدونم که یه روز باید بمیرم.دیر یا زود.اما دلم می خواد دیگه اینقدر در لحظه مرگ ترس نداشته باشم،همین.




شما کتاب در آغوش نور رو بخونید نوشته بتی جین واقعا جالبه اونم بعده چند ساعت مردن 2 باره زنده شده کلی آرامش میده:smile:
 

aftab

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست ندارم زیاد عمر کنم وقتی آدم پیر می شه زندگی زیاد جذاب نیست.مرگ در خواب خیلی خوبه.ولی دلم نمی خواد با مرگم اطرافیانم اذیت بشن.
 

Metal Guard

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستای گلم.امیدوارم همتون عمر پربرکت و باعزتی داشته باشید.
از اونجایی که من یه بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم میخوام تجربه خودمو براتون بگم.اولش عادی بود.شوخی و خنده.مهمون داشتیم.آخر شب رفتم بخوابم.احساس سنگین شدن سر داشتم.گفتم از خستگیه.اما یهو دیدم نفس کشیدنم مشکل شده.ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.در هوشیاری کامل داشتم همه چیز رو حس می کردم.اینکه واقعا تا کسی تو این لحظه قرار نگیره نمیدونه من چی میگم.اولش با پای خودم بلند شدم پدرمو بیدار کردم.گفتم حالم خوب نیست.رسوندنم اورژانس.مرگ رو با تموم وجودم باور کردم.حتی با اینکه من به جای تپش قلب دچار لرزش قلب شدم و این از نظر پزشکی یعنی دم مرگ بودن اما من هوشم سرجاش بود.همه چیزو لحظه به لحظه درک میکردم.حتی من عرقای روی پیشونی دکتر رو می شمردم.پرانولای پشت هم و زیر زبونی هایی که مرتب به من میدادند.و یهو همه چیز برعکس شد.قلب من تپشش ناگهان پایین اومد و دکترا سریع آمپول برگشت قلب رو زدند.حالا درد قلب به درد نفس به زور بالا اومدنم اضافه شد و من همچنان هوشیار بودم.مادرم دست منو گرفته بود.تمام تنم ناخودآگاه شروع به لرزش کرد.یادمه به مادرم می گفتم مامان برام دعا کن.همش می گفتم یا حضرت عباس به دادم برس.دکترا منو بلافاصله با آمبولانس به یه شهر دیگه اعزام کردند.اکسیژن بین راه تموم میشه و من مثل ماهی که از آب بیرون میاد دهنمو باز و بسته میکردم.بماند که هیچ کس امید نداشت که من تا مرکز اون بیمارستان زنده برسم.حتی دکتر آمبولانس دستگاه شوک رو آماده نگهداشته بود تا هر لحظه که احتیاج بود به من شوک وارد کنند.و من همچنان هوشیار بودم.همش فکر میکردم که من کلی کار ناتموم دارم.دلم به حال خودم می سوخت که داشتم زود میرفتم در حالی که زندگی رو اونجور که می خواستم نکردم.همه چیز زندگیم درس بود.عشق و محبت دیگران اصلا برام مهم نبود.
یه معجزه منو به دنیا برگردوند اما مواجهه شدن با مرگ اونم در هوشیاری کامل آنچنان منو افسرده کرده بود که نزدیک بود به جنون کشیده بشم.خدا رو شکر می کنم که خانواده عزیزم صبورانه کمکم کردند تا من به زندگی دوباره لبخند بزنم.اما با این وجود من از خدا متشکرم که منو از خواب سنگینی بیدار کرد.حالا میدونم که یه روز باید بمیرم.دیر یا زود.اما دلم می خواد دیگه اینقدر در لحظه مرگ ترس نداشته باشم،همین.

خوشا به حال شما که بیدار شدید و فرصت دوباره ای یافتید.
وای به حال من که خوابم و معلوم نیست کی بیدار خواهم شد....
====================
بی شک باارزشترین مرگ , جان دادن در راه جان آفرین است. امیدوارم خدا شهامت این معامله رو بده....
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست خوبم من مطمئنم شما مثل من تو خواب نیستید.من یه خوابگرد تنها بودم.
 

sarahasani97

عضو جدید
برام فرقی نمیکنه کی و کجا میمیرم و بعدش برام چیکار میکنن فقط موقع مردن افسوس چیزی و نخورم.
و البته خیلی هم دردناک نمیرم.
 

zahra aram

عضو جدید
دوست دارم تو جوونی یعنی تا 30 بیشتر عمر نکنم.....و خیلی راحت و اروم بمیرم بدون اینکه دینی به گردنم باشه یا کسی از دستم ناراضی باشه!
اخه احساس می کنم مرگ تو جوونی خیلی شیرینه یه حسه دیگه ای داره که تو پیری نمیشه حسش کرد.....
بعدم چرا اسم تاپیک و گذاشتین گفتگوی تلخ؟؟؟!!!!!!!!
یعنی مرگ این قد بد و وحشتناکه؟؟!!!!
 

dreamypicture

عضو جدید
دوست دارم یک روز قبل از اینکه بمیرم بهم خبر بدن چون یکمی حرف دارم که باید بگم و بمیرم:cry::wallbash:
 

Thais

عضو جدید
وای چرا بیشتر مهندسا میخوان تو جوونی بمیرن؟؟؟
 

pooneh12345

عضو جدید
کاربر ممتاز
یجورایی مردن و دوس دارم
واسم فرقی نمیکنه کی بمیرم
الان،2روز بعد،سال دیگه یا تو هرسنی
فقط دوس دارم وقتی بمیرم که اگه رفتم اون دنیا کسی زیاد بهم گیر نده
جاشم زیاد فرق نمیکنه
مکان دفنمم همینطور
کلا به چیزی گیر نمیدم
هرجور خدا عشقش کشید مام قبول داریم
مخلصتیم به مولا خدا جون
 

ali01

عضو جدید
[من يه داداش داشتم خيلي دوسش داشتم

اما تصادف كرد و فوت كرد


حالا دوست دارم و اؤ خدا ميخام ؤودتر اؤ عشقم بميرم
هر جور كه بميرم
 

ladan*

عضو جدید
یه زمان دوس داشتم آخرین بار که عشقمو دیدم بمیرم

اما الان دوس دارم بمیرمو دلم نخواد ببینمش ...
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا ملت همه عشق دارن و عاشقا.....

بابا عزرائیل عشق نمیشناسه که.....

دست بزاره رو هرکس میبرهه.....

آدم خوبه حال عزرائیل رو بگیره و کاری کنه اون بیاد دنبالش......

یعنی شهادت
 

saeed.marshelo

عضو جدید
من ترجيح ميدم تميز بميرم كه ملت مجبور نشن دل و روده ام رو از رو زمين جمع كنن . اما خوب فكر كنم بهتره بعد از 5 سال خوشي بميرم نه مثلا" بهد از اينكه ارشد عمران شريف قبول شدم ....اما خدا كنه هر جا مردم كنار آدم حسابي خاكم كنن نه مثلا" كنا ا.ن
 

SerpentoR

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دوست دارم در حالی طه یه فداکاری بزرگ یا مثلا یه قهرمان بازی در میارم بمیرم.
 

danielo

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دوست دارم وقتی40 سالم شد یک قاتل استخدام کنم.بهش بگم اول به من بیهوشی تزریق کن.بعدش با کلت من را بکشه.
 

elva

عضو جدید
من دوست دارم وقتی40 سالم شد یک قاتل استخدام کنم.بهش بگم اول به من بیهوشی تزریق کن.بعدش با کلت من را بکشه.

وا چرا؟؟؟؟؟

من دوست دارم وقتی میمیرم کسی از مردنم خوشحال نشه

حالا هر وقتو هر جور که باشه
 

naghme-bnd

عضو جدید
منم دوست دارم پیش خونوادم باشم ویه جای نزدیک که زود دور هم جمع شن و منتظرم نباشن.جسمم سالم باشه.پیر ولی سالم باشم.کارامو کرده باشم.به آرزوهام رسیده باشم.خلاصه تو یه شرایط ایده آل بمیرم.همه چیز okباشه.;)
ولی اگه بدونم میخوام بمیرم تمام وقتمو با کسی که خیلی دوستش دارم میگذرونم.
 

Similar threads

بالا