سلام به همه دوستای گلم.امیدوارم همتون عمر پربرکت و باعزتی داشته باشید.
از اونجایی که من یه بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم میخوام تجربه خودمو براتون بگم.اولش عادی بود.شوخی و خنده.مهمون داشتیم.آخر شب رفتم بخوابم.احساس سنگین شدن سر داشتم.گفتم از خستگیه.اما یهو دیدم نفس کشیدنم مشکل شده.ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.در هوشیاری کامل داشتم همه چیز رو حس می کردم.اینکه واقعا تا کسی تو این لحظه قرار نگیره نمیدونه من چی میگم.اولش با پای خودم بلند شدم پدرمو بیدار کردم.گفتم حالم خوب نیست.رسوندنم اورژانس.مرگ رو با تموم وجودم باور کردم.حتی با اینکه من به جای تپش قلب دچار لرزش قلب شدم و این از نظر پزشکی یعنی دم مرگ بودن اما من هوشم سرجاش بود.همه چیزو لحظه به لحظه درک میکردم.حتی من عرقای روی پیشونی دکتر رو می شمردم.پرانولای پشت هم و زیر زبونی هایی که مرتب به من میدادند.و یهو همه چیز برعکس شد.قلب من تپشش ناگهان پایین اومد و دکترا سریع آمپول برگشت قلب رو زدند.حالا درد قلب به درد نفس به زور بالا اومدنم اضافه شد و من همچنان هوشیار بودم.مادرم دست منو گرفته بود.تمام تنم ناخودآگاه شروع به لرزش کرد.یادمه به مادرم می گفتم مامان برام دعا کن.همش می گفتم یا حضرت عباس به دادم برس.دکترا منو بلافاصله با آمبولانس به یه شهر دیگه اعزام کردند.اکسیژن بین راه تموم میشه و من مثل ماهی که از آب بیرون میاد دهنمو باز و بسته میکردم.بماند که هیچ کس امید نداشت که من تا مرکز اون بیمارستان زنده برسم.حتی دکتر آمبولانس دستگاه شوک رو آماده نگهداشته بود تا هر لحظه که احتیاج بود به من شوک وارد کنند.و من همچنان هوشیار بودم.همش فکر میکردم که من کلی کار ناتموم دارم.دلم به حال خودم می سوخت که داشتم زود میرفتم در حالی که زندگی رو اونجور که می خواستم نکردم.همه چیز زندگیم درس بود.عشق و محبت دیگران اصلا برام مهم نبود.
یه معجزه منو به دنیا برگردوند اما مواجهه شدن با مرگ اونم در هوشیاری کامل آنچنان منو افسرده کرده بود که نزدیک بود به جنون کشیده بشم.خدا رو شکر می کنم که خانواده عزیزم صبورانه کمکم کردند تا من به زندگی دوباره لبخند بزنم.اما با این وجود من از خدا متشکرم که منو از خواب سنگینی بیدار کرد.حالا میدونم که یه روز باید بمیرم.دیر یا زود.اما دلم می خواد دیگه اینقدر در لحظه مرگ ترس نداشته باشم،همین.
سلام به همه دوستای گلم.امیدوارم همتون عمر پربرکت و باعزتی داشته باشید.
از اونجایی که من یه بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم میخوام تجربه خودمو براتون بگم.اولش عادی بود.شوخی و خنده.مهمون داشتیم.آخر شب رفتم بخوابم.احساس سنگین شدن سر داشتم.گفتم از خستگیه.اما یهو دیدم نفس کشیدنم مشکل شده.ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.در هوشیاری کامل داشتم همه چیز رو حس می کردم.اینکه واقعا تا کسی تو این لحظه قرار نگیره نمیدونه من چی میگم.اولش با پای خودم بلند شدم پدرمو بیدار کردم.گفتم حالم خوب نیست.رسوندنم اورژانس.مرگ رو با تموم وجودم باور کردم.حتی با اینکه من به جای تپش قلب دچار لرزش قلب شدم و این از نظر پزشکی یعنی دم مرگ بودن اما من هوشم سرجاش بود.همه چیزو لحظه به لحظه درک میکردم.حتی من عرقای روی پیشونی دکتر رو می شمردم.پرانولای پشت هم و زیر زبونی هایی که مرتب به من میدادند.و یهو همه چیز برعکس شد.قلب من تپشش ناگهان پایین اومد و دکترا سریع آمپول برگشت قلب رو زدند.حالا درد قلب به درد نفس به زور بالا اومدنم اضافه شد و من همچنان هوشیار بودم.مادرم دست منو گرفته بود.تمام تنم ناخودآگاه شروع به لرزش کرد.یادمه به مادرم می گفتم مامان برام دعا کن.همش می گفتم یا حضرت عباس به دادم برس.دکترا منو بلافاصله با آمبولانس به یه شهر دیگه اعزام کردند.اکسیژن بین راه تموم میشه و من مثل ماهی که از آب بیرون میاد دهنمو باز و بسته میکردم.بماند که هیچ کس امید نداشت که من تا مرکز اون بیمارستان زنده برسم.حتی دکتر آمبولانس دستگاه شوک رو آماده نگهداشته بود تا هر لحظه که احتیاج بود به من شوک وارد کنند.و من همچنان هوشیار بودم.همش فکر میکردم که من کلی کار ناتموم دارم.دلم به حال خودم می سوخت که داشتم زود میرفتم در حالی که زندگی رو اونجور که می خواستم نکردم.همه چیز زندگیم درس بود.عشق و محبت دیگران اصلا برام مهم نبود.
یه معجزه منو به دنیا برگردوند اما مواجهه شدن با مرگ اونم در هوشیاری کامل آنچنان منو افسرده کرده بود که نزدیک بود به جنون کشیده بشم.خدا رو شکر می کنم که خانواده عزیزم صبورانه کمکم کردند تا من به زندگی دوباره لبخند بزنم.اما با این وجود من از خدا متشکرم که منو از خواب سنگینی بیدار کرد.حالا میدونم که یه روز باید بمیرم.دیر یا زود.اما دلم می خواد دیگه اینقدر در لحظه مرگ ترس نداشته باشم،همین.
آره منم دوست دارم وقت مردن افسوس چیزیو نخورمبرام فرقی نمیکنه کی و کجا میمیرم و بعدش برام چیکار میکنن فقط موقع مردن افسوس چیزی و نخورم.
و البته خیلی هم دردناک نمیرم.
من دوست دارم وقتی40 سالم شد یک قاتل استخدام کنم.بهش بگم اول به من بیهوشی تزریق کن.بعدش با کلت من را بکشه.