شعر نو

afsaneh_k

عضو جدید
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگی بیشترش سوختن است[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ساختن است[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]درس آموختن است[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]یک برادر دارم واسه من دیوارش از همه کوتاه تر هست [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]توی روزای گرفتاری وتنگ دستی مون [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگی زندگی انتظاری است که آدم زبرادر دارد[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگی نیست به جز حرف محبت به کسی[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ورنهد خاروخسی زندگی کرده بسی[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگی فانوسی است لب دریای خیال آویزان[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]می توان آن را دید و نه بیش[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]روشن است اما به اندازه خویش[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگی تابلویی است[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نیمه راه که ز سرمنزل مقصود خبر می آرد[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]کار او هشدار است گر مسافر رهش بیدار است [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگی تجربه تلخ فراوان دارد[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دو سه تا کوچه و پس کوچه [/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]و اندازه یک عمر بیابان دارد[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگی زندانی است که در آن بیشتر از زندانی زندانبان دارد [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگی دین بزرگی است که بر گردن ماست...[/FONT]​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با مـــن بگو تا كيستي اشــكي بگو آهـــي بگو
خوابي ؟خيالي؟ چيستي؟اشكي؟بگو آهي؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن گفتي بسوز و دم مزن
ديگر بگـو از جان مــن جانا چه ميخواهي؟ بگو
گـيـرم نميگيري دگــر زآشـفتــه عشـــقت خبر
بر حال مـن گاهي نگر با من سخن گاهي بگو
اي گـل پي هر خس مرو در خلوت هر كس مرو
گــويي كه دانم پس مـرو گر آگه از راهي بگو
غمخـــوار دل اي مــه نيي از درد مـن آگه نيي
والله نـيـي بالله نـيـي از دردم آگـــاهي بگو
مـن عـاشـق تنهـايي ام سـرگشته شيدايي ام
ديـوانه رسوايي ام تــو هر چه مي خواهي بگو
مهرداد اوستا
 

hitech

عضو جدید
تقسیم عادلانه (قیصر امین پور)

تقسیم عادلانه (قیصر امین پور)

من همسن و سال پسر تو هستم ،

تو همسن و سال پدر من هستی.

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،

من کار می کنم و درس نمی خوانم.

پدر من نه کار دارد ، نه خانه،

تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛



من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:

سود آن برای تو ، دود آن برای من.

من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.

من بار می کنم ،تو انبار می کنی.

من رنج می برم،تو گنج میبری.



من در کارخانه ی تو کار میکنم.

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:

وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،

وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،

وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.



من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه کارها به نوبت است:

یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی،

روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم.



من در کارخانه ی تو کار می کنم

کارخانه ی تو بزرگ است.

اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،

از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست.

کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.

و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،

در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.

در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.

در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با مـــن بگو تا كيستي اشــكي بگو آهـــي بگو
خوابي ؟خيالي؟ چيستي؟اشكي؟بگو آهي؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن گفتي بسوز و دم مزن
ديگر بگـو از جان مــن جانا چه ميخواهي؟ بگو
گـيـرم نميگيري دگــر زآشـفتــه عشـــقت خبر
بر حال مـن گاهي نگر با من سخن گاهي بگو
اي گـل پي هر خس مرو در خلوت هر كس مرو
گــويي كه دانم پس مـرو گر آگه از راهي بگو
غمخـــوار دل اي مــه نيي از درد مـن آگه نيي
والله نـيـي بالله نـيـي از دردم آگـــاهي بگو
مـن عـاشـق تنهـايي ام سـرگشته شيدايي ام
ديـوانه رسوايي ام تــو هر چه مي خواهي بگو
مهرداد اوستا
 

mohandes siavash

عضو جدید
شعر من

شعر من

صداي آب باد موج مي ايد
صداي بي كسي و تنهايي مي ايد
من همان تنهاي هميشگيم
تنهايي كه با غمش سالهاست مي سازم
تنهايي با غم و دردي كه داشت گفت به من:
برگي بودي از درختي جدات كردم
بهت شعار دادن و ياد دادم
ياد دادم كه مثل برگ سبز مقاوم باشي
مثل گل زيبا باشي
مثل بيد افتاده باشي
مثل سرو ايستاده باشي
به تو زندگي كردن را ياد دادم
كه چگونه با عشق سالها زندگي كني
اي عشق همه ي خستگي هام و تنهايي هام از توست
از تويي كه سال هاست با هات ساخته ام
گردش روزگار مهر تو را از قلبم گرفت
تا ديگر به فكر همه باشم.
شعرو خودم گفته بودم.:gol::gol::gol::gol::gol:
 

mohandes siavash

عضو جدید
شعر من

شعر من

دوستان من شعري از خودمو براتون نوشتم كه بفرستم سيستم هنگ كرد و پاك شد .ديگه حوصله دوباره نوشتن و ندارم. ولي خيلي قشنگ بود.:(:redface::razz::gol:
 

b A N E l

عضو جدید
با هر زبان كه من بتوانم
شعري به دلفريبي ناز نگاه تو

شيرين و دلنشين

بسرايم

و آن نغز ناب را
مثل تبسم تو
كه شعر نوازش است

روزي هزار بار بخوانم

آنگاه
پيش رُخت زبان بگشايم
 

hitech

عضو جدید
عجب صبری خدا دارد!

عجب صبری خدا دارد!

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اول
که اول ظلم را میدیم از این مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدیگر ویرانه میکردم
**********************
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه ی صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره ی مستانه راخاموش آندم بر لب پیمانه میکردم
*******************************
ععجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
زمین و آسمان را وازگون مستانه میکردم
*************************************
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو
آواره و دیوانه میکردم
***********************************
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه میکردم
***************************************
عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او جای خود نشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق بی وجدان را دارد
و گرنه من به جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد








 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من كه در تو زندگاني يافتم
من كه هستي را زچشمانت..نگاهت يافتم
ديگر قرارم نيست
ديگر شكيبم نيست
من كه در تو مرده ام
من كه هستي را زچشمانت.. نگاهت يافتم
من كه آلامم ميان تيره مويت..صدايت يافتم
ديگر قرار نيست
ديگر توانم نيست
من كه در تو مرده ام
من كه در ياد و خيالت مرده ام
من كه در ياد و وجودت نيستم
قصه گوي قلب من ديگر قرارم نيست
خدا راآسمانها را گواهي
من كه در تو مرده ام
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه در رفتن حرکت بود نه در ماندن سکون
شاخه ها از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین با برگها رازی چنین نگفت که شاید
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب بر مداری مایوس جاودانه میگردد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمد علی بهمنی
  • گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
    حتی اگر به دیده ی رؤیا ببینیم
    من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
    بر این گمان مباش که زیبا ببینیم
    شاعر شنیدنی ست...ولی میل، میل توست
    آماده ای که بشنویم یا ببینیم
    این واژه ها صراحت تنهایی من است
    با این همه مخواه که تنها ببینیم
    مبهوت می شوی اگر از روزن شبی
    بی خویش - در سماع غزل ها ببینیم
    *
    یک قطره- وگاه چنان موج می زنم-
    درخود، که ناگزیری، دریا ببینیم
    شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
    اما تو با چراغ بیا تا به بینیم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند
و از خاک سیاهش شعرهایم را به آبی های دنیا میرسانم
گر تو مجذوب کجا آباده دنیای
من آما!
جذبه ای دارم که دنیا را به اینجا میکشانم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نمای دهکده، آیینه ی تهی دستی ست
درخت خشک کجی، همچو دست مفلوجی
شده ست بیهده از آستین جوی برون
نه خرمنی و نه گاو آهنی، نه مزرعه ای
نه آشیانه ی مرغی، نه گله ای به چرا
شده ست قامتِ برج ِ بلندِ قریه نگون
نگاه بی گنه کودکان ِخسته ی کوی
چو مرغ بی پر و بالی
که در قفس مرده ست
قیافه ها همه در خشک سالی جاوید
به رنگ خاربنان ِ کویرِ افسرده ست
چه چشمه ها
که در آن سوی دشت ها جاری ست
چه گله ها که در آن سو چرد به هر قدمی
خدای را به چه امید این گروه ِ نژند
نمی کنند از این قریه کوچ ، صبحدمی ؟
مگر نه زندگی اینجا، روان شان ، خسته ست ؟
نمی کنند چرا کوچ، زین ده ویران ؟
کدام رشته، بدین مشتِ خاک شان بسته ست ؟

دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوستت دارم و دانم كه تويي دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

غمم اين است كه چون ماه نو انگشت نمايي
ورنه غم نيست كه در عشق تو رسواي جهانم

دم به دم حلقه اين دام شود تنگتر و من
دست و پايي نزنم خود ز كمندت نرهانم

سرپر شور مرا نه شبي اي دوست به دامان
تو شوي فتنه ساز دلم و سوز نهانم

ساز بشكسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبي نيست كه اين گونه غم افزاست فغانم

نكته عشق ز من پرس به يك بوسه كه داني
پير اين دير جهان مست كنم گر چه جوانم

سرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را
ياد باد آن همه آزادگي و تاب و توانم

آن لئيم است كه چيزي دهد و باز ستاند
جان اگر نيز ستاني ز تو من دل نستانم

گر ببيني تو هم آن چهره به روزم بنشيني
نيم شب مست چو بر تخت خيالت بنشانم

كه تو را ديد كه در حسرت ديدار دگر نيست
"آري آنجا كه عيان است چه حاجت به بيانم؟

"عماد خراسانی"
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام ماهي ها... سلام، ماهي ها
سلام، قرمزها، سبزها، طلائي ها
به من بگوئيد، آيا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است
و مثل آخر شب هاي شهر، بسته و خلوت
صداي ني لبکي را شنيده ايد
که از ديار پري هاي ترس و تنهايي
به سوي اعتماد آجري خوابگاه هاا،
و لاي لاي کوکي ساعت ها،
و هسته هاي شيشه اي نور - پيش مي آيد؟
و همچنان که پيش مي آيد
ستاره هاي اکليلي، از آسمان به خاک مي افتند
و قلب هاي کوچک بازيگوش
از حس گريه مي ترکند.​
شعر -پرسش- از کتاب -تولدی دیگر- فروغ فرخزاد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابراهيم صهبا

يارت شوم ، يارت شوم ، هر چند آزارم کني
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کني
بر من پسندي گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بيمارم کني
گر رانيم از کوي خود ، ور باز خواني سوي خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بيمارم کني
من طاير پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کني
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
يار من دلداده شو ، تا با بلا يارم کني
ما را چو کردي امتحان ، ناچار گردي مهربان
رحم آخر اي آرام جان ، بر اين دل زارم کني
گر حال دشنامم دهي ، روز دگر جانم دهي
کامم دهي ، کامم دهي ، الطاف بسيارم کني
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد ، عكس تنهايي خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهيان مي گفتند:
"هيچ تقصير درختان نيست."
ظهر دم كرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد ، آمد او را به هوا برد كه برد.

به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولي آن نور درشت ،
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او ، پشت چين هاي تغافل مي زد،
چشم ما بود.
روزني بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي ، همت كن
و بگو ماهي ها ، حوضشان بي آب است.

باد مي رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا مي رفتم.​
پیغام ماهیها از سهراب سپهری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتي شفا بخشم تو را ، وز عشق بيمارت کنم
يعني به خود دشمن شوم ، با خويشتن يارت کنم؟
گفتي که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابي مبارک ديده اي ، ترسم که بيدارت کنم
سيمين بهبهاني

 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شب به روي جاده نمناك
سايه هاي ما ز ما گوئي گريزانند
دور از ما در نشيب راه
در غبار شوم مهتابي كه مي لغزد
سرد و سنگين بر فراز شاخه هاي تاك
سوي يگديگر بنرمي پيش مي رانند
شب به روي جاده نمناك
در سكوت خاك عطرآگين
ناشكيبا گه به يكديگر مي آويزند
سايه هاي ما ...
همچو گل هائي كه مستند از شراب شبنم دوشين
گوئي آنها در گريز تلخشان از ما
نغمه هائي را كه ما هرگز نمي خوانيم
نغمه هائي را كه ما با خشم
در سكوت سينه مي رانيم
زير لب با شوق مي خوانند
ليك دور از سايه ها
بي خبر از قصه دلبستگي هاشان
از جدائي ها و از پيوستگي هاشان
جسم هاي خسته ما در ركود خويش
زندگي را شكل مي بخشند
شب به روي جاده نمناك
اي بسا پرسيده ام از خود
«زندگي آيا درون سايه ها مان رنگ مي گيرد؟»
«يا كه ما خود سايه هاي سايه هاي خويشتن هستيم؟»
از هزاران روح سرگردان،
گرد من لغزيده در امواج تاريكي،
سايه من كو؟
«نور وحشت مي درخشد در بلور بانگ خاموشم»
سايه من كو؟
سايه من كو؟
من نمي خواهم
سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم
من نمي خواهم
او بلغزد دور از من روي معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پاي رهگذرها
او چرا بايد به راه جستجوي خويش
روبرو گردد
با لبان بسته درها؟
او چرا بايد بسايد تن
بر در و ديوار هر خانه؟
او چرا بايد ز نوميدي
پا نهد در سرزميني سرد و بيگانه؟!
آه ... اي خورشيد
سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟
از تو مي پرسم:
تيرگي درد است يا شادي؟
جسم زندانست يا صحراي آزادي؟
ظلمت شب چيست؟
شب،
سايه روح سياه كيست؟
او چه مي گويد؟
او چه مي گويد؟
خسته و سرگشته و حيران
مي دوم در راه پرسش هاي بي پايان​
شعر -دنیای سایه ها- از کتاب -دیوار- فروغ فرخزاد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نه ! [/FONT]
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کس
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند
پس با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد
این شعر را هم نا گفته میگذارم ..
..
تا روزگار بو نبرد ....
گفتم که ...
کاری به کار عشق ندارم !
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مینویسم ، قصه هایی که رفته به اعماق
دردهای کهنه ای که رفته از یاد
مینویسم از صدای خشم و فریاد
که در آمیخته به باد
مینشینم در کلکی ساخت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعتمو کوک ميکنم رو لحظة ظهور تو
خدا کنه خواب نمونم تو ساعت عبور تو
ساعتمو کوک ميکنم رو ظهر جمعة ظهور
برای اولين نماز، کنار تو، رو مهر نو
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا ابد ما با همیم
اینو قلبم بهم میگه
خدا خودش اینو می خواد
اون تقدیرو تغییر میده
به من نگاه گن نازنین
ترانه عشقو بخون
تو این شبای سرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتي كه : چو خورشيد زنم سوي تو پر
چون ماه شبي مي كشم از پنجره سر
اندوه كه خورشيد شدي تنگ غروب
افسوس كه مهتاب شدي وقت سحر

"فریدون مشیری"

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مثل باران

من نميگويم درين عالم

گرم پو.تابنده.هستي بخش

چون خورشيد باش

تا تواني

پاك .روشن.

مثل باران.

مثل مرواريد باش.

"فریدون مشیری"

 

سمیه نوروزی

عضو جدید
....
يا در آن لحظه که از سرماي شب
بال هاي يک شاپرک يخ مي زند
تو به من آموختي
که چگونه در رگ بي جان او
با نفس هاي پر از احساس خويش
خون گرم زندگي جاري کنم
...

نعيمه مهديان
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
....
زندگي،
خيلي هم دشوار نيست
و همه فاصله ها
قصه ي ديوار نيست
نفس سرد دل آدم هاست
که پر از فاصله هاي تلخ است
گاهي جاي ديوار مي شود،
با محبت پل ساخت
و به جاي کينه
در دل آدمها
بذر احسان و وفا را پاشيد
و نوازش را کاشت
مي شود،
با نگاهي زيبا
راز دوست داشتن دل را فاش کرد
و سراپا عشق شد....

نعيمه مهديان
 

moein

عضو جدید
: مرا ببخش...
در باورهایم تو را کشتم!
می خواهم درس هایی که به من آموختی به تو بازپس دهم...
ببخش....
به ازای نامهربانی هایت با تو نامهربان خواهم بود!
می خواهم دل بی رحمت را با سردی نگاهم بشکنم....
بی پرده می گویمت
دیر آمدی!
صدای قلبت بود؟!!
مرا ببخش
که هرگز نخواهمت بخشید
...!!!
 

Similar threads

بالا