داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

algh

عضو جدید
عشق؟؟

عشق؟؟

تنهایی میدونم شاید خیلی به این تاپیک ربطی پیدا نکنه..... ولی تعریفت رو از عشق میشه بدونم؟:w10:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تنهایی میدونم شاید خیلی به این تاپیک ربطی پیدا نکنه..... ولی تعریفت رو از عشق میشه بدونم؟:w10:
عاشق کسیه که عشقش واسش مهم باشه
یعنی انقدر مهم باشه که فکر کنه شاید خودشم واسش زندون باشه
یعنی اینکه عشقش خوشحال باشه
عاشقم خوشحال باشه
این تعریف من از عشق و عاشقیه
 
  • Like
واکنش ها: algh

gol_bahar

عضو جدید
تنهایی عزیز واقعا داستان تاثیر گذاری بود.
به این می گن عشق واقعی.:heart:
واقعا چند نفر از ما ها اگه جای اونا بودیم این کار رو می کردیم!!!!!
 
  • Like
واکنش ها: algh

algh

عضو جدید
عاشق کسیه که عشقش واسش مهم باشه
یعنی انقدر مهم باشه که فکر کنه شاید خودشم واسش زندون باشه
یعنی اینکه عشقش خوشحال باشه
عاشقم خوشحال باشه
این تعریف من از عشق و عاشقیه


تنهایی عزیز ممنون ازت..... جالب بود ..... :gol::gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
واقعا بی نظیر وتاثیر گذار بود ( بی تاروف ) :cry::gol::gol::gol:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی قشنگ بود ....
دوست داشتن واقعی که فراتر از عشقه یعنی این .....:gol::gol::gol:
ممنون تنهایی :gol:

دوستانی که میگن الان دیگه اینجوری نیست
من میگم تا وقتی هنوز هستن کسانیکه
به معنی واقعی انسانند و سرشار از احساس
هنوز هم این دوست داشتن ها هست
مطمئن باشید:gol::gol:
 

sayyah archi

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دهکده­ای دور افتاده پیرزنی بود که یک پسر به نام روبرت و یک پسر خوانده به نام دنی داشت. سالها گذشت و پیرزن دچار یک بیماری شدید شد. تنها راه برای معالجه اون یک عمل جراحی بود. اما پیرزن هرگز قادر به پرداخت هزینه عمل نبود. خلاصه پیرزن هر روز ضعیفتر می­شد و دنی هر روز غصه می­خورد. اما بعد از چند روز رفتارش خیلی مشکوک شده بود. اون از صبح می­رفت بیرون و شب برمی­گشت. هر روز وضع بدتر می­شد. تا اینکه روبرت تونست به فروختن یک تنها دارائیش که یک گاو بود مقداری از هزینه عمل مادرش رو تأمین کنه. اما هنوز نیمی از هزینه عمل باقی مونده بود.. دنی و روبرت بسیار ناراحت بودن. اما کاری از دستشون بر نمی­اومد. تا اینکه یکروز وقتی برای دعا به کلیسا رفته بودن دزد تمام پولی رو که روبرت برای عمل مادرش تهیه کرده بود دزدید. وقتی اونها به خونه رسیدن و متوجه این مسئله شده بودن خیلی ناراحت شدن. اما هیچ سر نخی از دزد پیدا نکرده بودن. از اون روز حال پیرزن بدتر شد. دنی هر روز از صبح از خونه بیرون می­رفت و وقتی بر­می­گشت مثل آدمهای معتاد صورتش زرد بود و یکراست به اتاق خواب می­رفت و می­خوابید. بعد از گذشت چند روز یهو ناپدید شد. پیرزن که به رفتار دنی شک کرده بود سریع موضوع رو با روبرت در میون گذاشت. بعد از یک هفته دنی بدتر از همیشه برگشت. روبرت جلوشو گرفت و ازش پرسید تا الآن کجا بودی؟ اما دنی جوابی نداد. روبرت دنی رو محکم حل داد و دنی افتاد زمین. در این لحظه بازوی دنی مشخص شد و روبرت دید که چقدر جای سرنگ و آمپول روی بازوشه. به سمت دنی حمله­ور شد و تا جایی که جا داشت دنی رو کتک زد و گفت تو خجالت نکشیدی که پولهای این پیرزنی رو که برای تو اینهمه زحمت کشیده بود رو دزدیدی و با اون رفتی دنبال کیف کردن خودت؟ تو که وضع مالی ما رو بهتر از هر کسی می­دونی؟دنی گفت اما من معتاد نیستم. روبرت گفت پس این همه جای سرنگ چیه؟ اما دنی سرش رو پایین گرفته بود و جوابی نمی­داد. تا اینکه روبرت گفت از این خونه برو بیرون و دیگه بر نگرد. و دنی رو از خونه بیرون کرد. همینطور که روبرت داشت فکر می­کرد که چیکار می­تونه بکنه تا هزینه عمل مادرش رو تهیه کنه یهو به یادش اومد که می­تونه این پول رو از عموش به عنوان قرض بگیره و بعداً بهش برگردونه. هوادیگه تاریک شده بود و تا خونه عموی روبرت کلی راه بود و چون بیرون هوا خیلی بد بود و برف شدیدی می­بارید روبرت تصمیم گرفت تا صبح به اونجا بره و شب رو همونجا پیش پیرزن موند. صبح زود صدای در خونه اومد. روبرت با صدای در از خواب بیدار شد و به سمت در رفت. در رو باز کرد و دید که یک مردی با لباس فرم جلوی در ایستاده.
رورت گفت: سلام. بفرمائید
مرد پاسخ داد: سلام. با دنی کار دارم.
- اما دنی دیگه اینجا زندگی نمی­کنه.
- چطور؟ چرا؟ اون به من گفته بود اینجا می­تونم پیداش کنم.
- ما فهمیدیم که اون معتاد شده و برای تأمین موادش هزینه عمل مادر من رو دزدیده بود.
- اما شما این رو از کجا فهمیدید؟
- اون هر شب دیر می­اومد و همیشه رنگش پریده بود و به کسی نمی­گفت که تا این موقع کجا بوده. تازه من خودم جای سرنگ­ها رو روی دستش دیده بودم.
- اوه خدای من. تو با اون پسر چیکار کردی؟
- من اون رو از خونه بیرون کردم.
- کِی؟
- دیشب.
- اوه. تو اشتباه بزرگی کردی. مدتی بود که دنی هر روز به بیمارستان می­اومد و خونش رو می­فروخت و بقیه وقتش رو صرف تمیز کردن اونجا می­کرد. اون می­گفت که مادر پیر و مریضی داره که احتیاج به عمل جراحی داره. من هم به اون گفتم که مادرش رو عمل می­کنیم اما در ازای اون تو باید اینجا کار کنی... اما یکروز اومد و گفت که می­خواد کلیش رو بفروشه چون حال مادرش خیلی بد شده. علیرقم اینکه ما گفتیم که بدن تو الآن کشش اینکارو نداره اون اسرار کرد و از ما خواهش کرد و گفت اگه اینکارو نکنیم مادرش می­میره. به هر حال ما هم قبول کردیم و امروز برای بردن مادرتون به بیمارستان اومده بودم.

روبرت در حالیکه اشک چشماش رو پر کرده بود محکم روی زانوهاش افتاد و فهمید که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده. مادرش رو به بیمارستان رسوند. اما هر چی گشت اثری از دنی نبود. تا اینکه بعد از دو روز جسد یخ زده دنی رو در حالیکه زیر یک درخت افتاده بود پیدا کردند.
ما آدمها بعضی وقتها خیلی بد می­شیم. بعضی وقتها اونقدر خودمون رو بزرگ می­دونیم که به راحتی به خودمون اجازه می­دیم تا در مورد دیگران قضاوت کنیم. گاهی حتی دنبال یک مدرک هم نمی­گردیم تا بتونه گناه اون شخص رو ثابت کنه.. این رو توی زندگی­هامون نباید فراموش کنیم، که یه داور بزرگ توی عالم هستی وجود داره و اون کسی نیست بجز خدای بزرگ، یگانه داور بر حق. خداست که درمورد گناه دیگران تصمیم می­گیره و در مورد اونها قضاوت می­کنه. بهتره همه چیز رو به اون بسپریم. شاید بعضی وقتها حق با ما باشه و درست حدس بزنیم.. اما با شایدها نمی­شه جرم دیگران رو ثابت کرد و ممکنه دست به اشتباهی بزنیم که هیچوقت قابل جبران نباشه. بهتره همیشه صبر کنیم. زمان همیشه همه چیز رو روشن می­کنه. یک ضرب­المثل هست که می­گه: آفتاب همیشه پشت ابر نمی­مونه.
مراقب باشید که به سرنوشت روبرت دچار نشید. اگه چنین کاری کردید تا دیر نشده عجله کنید.
بعضی وقتها خیلی دیر می­شه
 

icy

عضو جدید
عرضم به حضورمکه من هر وقت میام یه فروم این داستان اولین چیزیه که میخونم :دی.......فکرکنم این مادر یه چشما تعدادشون زیاد شده!!!!
 

sayyah archi

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی دردناکه حتی عنوانش حالمو بد می کنه توروخدا از خوبیها بگید به اندازه کافی بدی می بینیم یه کم مثبت تر باشیم
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

پادشاهي جايزهء بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل ، آرامش را تصوير کند. نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهاي آرام ، کودکاني که در خاک مي دويدند ، رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولي ، تصوير درياچهء آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود. در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد ، و اگر دقيق نگاه مي کردند ، در گوشه ء چپ درياچه ، خانه ء کوچکي قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر مي خواست ، که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است.
تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز و دندانه اي بود. آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سيل آسا بود.
اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگي نداشت. اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد ، در بريدگي صخره اي شوم ، جوجهء پرنده اي را مي ديد . آنجا ، در ميان غرش وحشيانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکي ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جايزه ء بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضيح داد :
" آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سر و صدا ، بي مشکل ، بي کار سخت يافت مي شود ، چيزي است که مي گذارد در ميان شرايط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.اين تنها معناي حقيقي آرامش است."
 

m_sh_eng

عضو جدید
شما هنگام سختي دعا مي‌کنيد و در هنگام فقر و نياز،
زبان به نيايش مي‌گشاييد.
کاش در روزگار نعمت و شادي نيز دعا مي‌کرديد.
زيرا، حقيقت دعا جز اين نيست که شما هستي خويش را،
در اثير آسماني و اکسير زندگي گسترش مي‌دهيد.
اگر براي نيل به شادي دعا مي‌کنيد
و ظلمات غمهاي خويش را به آسمان مي‌فرستيد،
شادي شما نيز بايد نور صبحگاه قلبتان را در فضا پخش کند.
و اگر هنگامي که روحتان شما را به دعا مي‌خواند
کاري جز گريه نميتوانيد کرد،
روحتان بايد شما را چندان بدين گريه برانگيزد
و چندان پافشاري کند تا بتوانيد با خنده و شادي به آستان دعا رويد.
وقتي دعا مي‌کنيد شما به معراج مي‌رويد
و با همه کساني که در آن دم به دعا نشسته‌اند،
ديدار مي‌کنيد و جز آنان که دعا مي‌کنند
کسي را زيارت نخواهيد کرد.
من نمي‌توانم شما را دعايي بياموزم و کلماتي تعليم کنم که
بدان خدا را نيايش کنيد.
خداوند به کلمات شما گوش نخواهد کرد،
مگر آن کلمات را خود بر زبان شما جاري کند.
و من نمي‌توانم دعاي درياها و جنگلها و کوه‌ها را به شما تعليم دهم.
اما شما که از کوه‌ها و درياها و جنگلها زاده شده‌ايد،
مي‌توانيد دعاي آنها را در قلب خود بيابيد.
اگر در آرامش شب گوش فرا داريد، صداي آنها را در سکوت خواهيد شنيد که :
" اي پرودگار ما، اي نفس در پرواز ما،
اين خواست تو است که در ما مي‌خواهد.
اين آرزوي تو است که در ما آرزو مي‌کند.
اين شوق تو است که شبهاي ما را روز مي‌گرداند.
شبهايي که از آن توست و روزهايي که ملک توست.
ما نمي‌توانيم چيزي از تو بخواهيم،
زيرا تو نيازهاي ما را نيک مي‌داني پيش از آنکه نيازها در ما زاده شود.
نياز حقيقي ما تويي و اگر تو خود را بيشتر به ما دهي
همه آرزوهاي ما را برآورده کرده‌اي. "


" جبران خليل جبران "
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند ، یکی از آنها می خواست به شانگهای و دیگری به پکن برود . اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را تغییر دادند . زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان راه می پرسند ، پول می گیرند ، اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند ، نه تنها غذا بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی که می خواست به شانگهای برود ، فکر کرد : پکن جای بهتری است ، کسی در آن شهر پول نداشته باشد ، بازهم گرسنه نمی ماند . با خود گفت : خوب شد سوار قطار نشد م ، وگر نه به گودالی از آتش می افتادم . فردی که می خواست به پکن برود ، پنداشت : شانگهای برای من بهتر است ، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد ، خوب شد سوار قطار نشدم ، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم . هر دو نفر در باجه بلیت با یکدیگر برخورد کرده و بلیت را عوض کردند .
فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد. نفر اول وارد پکن شد ،متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است . ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد ، همچنین گرسنه نبود . در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها توانستند بدون پرداخت پول بخورند ، می خورد .
فردی که به شانگهای رفته بود ، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است ، . فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد ، پول بیشتری به دست خواهد آمد . او سپس به کار گل و خاک روی آورد . پس از مدتی آشنایی با این کار 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده وآن را" خاک گلدان" نامیده و به شهروندان شانگها یی که به پرورش گل علاقه داشتند ، فروخت . در روز 50یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.
او سپس کشف جدیدی کرد : تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود ، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند از این فرصت استفاده کرد، نردبان ، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد . شرکت او اکنون 150کارگردارد وفعالیت آن از شانگهای به شهرهای " هانگ جو " و" نن جینگ " توسعه یافته است .
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن ، آدم ولگردی دید که از او بطری خالی می خواهد ، هنگام دادن بطری ، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود ، به یاد آورد .


 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صورت دخترك از اشك خیس خیس شده بود و به كسی كه مدتها بود در كنارش زندگی میكرد و حالا میخواست برای همیشه تنهایش بگذارد نگاه میكرد
با گریه و زاری به او میگفت میدونی اون موقع كه برای اولین بار دیدمت چقدر ازت خوشم اومد. هر روز بعد از مدرسه به امید دیدن تو میاومدم سر خیابون و تو رو كه با دوستات توی مغازه بودین و نگاه میكردم و لذت میبردم .میدونی اون روزی كه نیم ساعت جلوی مغازه و ایستادم و تو رو نگاه كردم و برات لبخند زدم وقتی دیر به خونه رسیدم چه كتكی از بابام خوردم. میدونی چقدر گریه كردم و به بابام التماس كردم تا اجازه داد تا تو برای همیشه مال من بشی. حالا چرا میخوای از پیشم بری چرا میخوای منو تنهام بذاری. دخترك همچنان اشك میریخت و حرفهایش را به (( او )) میزد. اما انگار (( او )) اصلاً صدایش را نمیشنید و خیلی بی اعتنا به گوشه ای زل زده بود
ریحانه مادر آخه چقدر با اون ماهی حرف میزنی ، اون مرده. پاشو برو دنبال درس و مشقت. قول میدم اگه گریه نكنی فردا برات از همون مغازه ی سر خیابون یه ماهی قــرمــز دیگه میخرم



 

m_sh_eng

عضو جدید
اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم
دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده
در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم
پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ، شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم
با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند
با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم
هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است
هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم
وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم : بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم
اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم

اگر امید نداشته باشی نمی توانی آنچه را که ورای امید است را ببینی.
 

m_sh_eng

عضو جدید
به خاطر خودم !؟

به خاطر خودم !؟

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"
شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک داستان
توی یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود.
در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که
دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر را راهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزی رسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر.
رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد.

اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد
دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده.
به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟
رابین هم کل ماجرا رو توضیح داد و در مورد جنگ با 70 پیاده و 10 سوار صحبت کرد..
فیلیپ به محض اینکه فهمید جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوری غنائم.
اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از دیدن این همه طلا خوشحال میشه.
بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
وقتی به نزدیکی قصر رسیدن فهمیدن که پل روی رود بزرگ ریخته شده
و اونا واسه رسیدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
رابین خیلی راحت از اون رودخونه رد شد
اما فیلیپ از اونجایی که بارش سنگین بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ریخت توی آب.
فیلیپ هرکاری کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
خلاصه اونا رسیدن به قصر و پادشاه به گرمی از اونها استقبال کرد.
پس از خوردن شام پادشاه یه نگاهی به دو برادر انداخت و گفت
خب از جنگ برام بگین و از پهلوانهای دشمن.
بگین از اینکه چه جوری پیروز شدین.
رابین شروع کرد به تعریف و زخمهای روی دست و صورتش به این قضیه شهادت میداد.
بعد از صحبتهای رابین پاشاه نگاهی به فیلیپ انداخت.
اما اونجا فقط یه صندلی خالی بود..
چون فیلیپ واسه گفتن حرفی نداشت.
اون خودش رفت و تصمیم گرفت از این به بعد
به جای اینکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصمیم میگیره
بیشتر فکر کنه و نظر دیگران روهم بپرسه.

ما هم خیلی وقتها مثل فیلیپیم.
فکر میکنیم که بهترین کاری رو که میتونیم داریم انجام میدیم. اما حقیقت چیز دیگست.
خیلی وقتا خدا دوست نداره که ما خیلی از کارها رو که فکر میکنیم درسته انجام بدیم.
خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسیم:
ای خدای من، تو از من چی میخوای؟
ای خدایی که به من عقل دادی،
من میدونم که تو از من داناتر و حکیم تری،
پس لطفاً بهم بگو چه جوری باید به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کنی؟
بگو چه جوری باید چه جوری این کارو بکنم. و ...

آره دوستای خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنیم... ازش بپرسیم.
شک نکنید که خدا صداتونو میشنوه و بهتون جواب میده اگه بهش ایمان داشته باشین.
اون همتونو دوست داره.

فقط یه جمله دیگه میگم..
مواظب باشین تو بهشت اومدنی مثل فیلیپ دست خالی نیاین.
 

laleh_a

عضو جدید
کاربر ممتاز
دهقانی به در خانه خواجه بهاءالدین صاحب دیوان رفت،
با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوی که "خدا" بیرون نشسته و با تو کار دارد.
با خواجه بگفت، به احضار او اشارت کرد.
چون درآمد پرسید که تو خدایی؟!
گفت: آری!
گفت: چگونه؟!
گفت: من پیشتر، دهخدا، باغ خدا و خانه خدا بودم، نواب تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، "خدا" ماند!!!
 

soheyl_shaghaghi

عضو جدید
همه چهار زن دارند



روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.






زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرعون و ابلیس
مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليكه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد.
ابليس به او گفت: آیا هيچكس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل كرد.
فرعون تعجب كرد و گفت: آفرين بر تو كه استاد و ماهري.
ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نكردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي كني؟

 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
-
خدايا نجاتم بده
-
آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
-
بله باور دارم كه مي تواني
-
پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...
کوهنورد گفت -نه اگر قطع کنم حتما سقوط میکنم
دوباره ندا آمد -اگر از من کمک خواستی و میدانیکه من بزرگترینم وزندگی تو دست من است طناب را قطع کن
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط نیم متر بالاتر از سطح زمين ...

 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
داستان آبدارچیه ماکروسافت (عبرتی)

داستان آبدارچیه ماکروسافت (عبرتی)

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»


رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل

هم نمیتونه داشته باشه.»


مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به

سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در

کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد

فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در

نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط

ترانزیت (پخش محصولات) داشت ....

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامه ربزی

کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرشه. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه

رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود

بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:


آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.


:biggrin::eek::confused::gol::gol::gol:
 

afa

عضو جدید
کاربر ممتاز
**

**

بیشتر مواقع ، مردم غیرمنطقی و خود پسندند....

از سر تقصیرشان بگذر.



ــ اگر مهربانی ، آنها مهربانیت را به حساب مقاصد شخصی یا خود پسندیت میگذارند....

مهربان باش.



ــ موفقییت ، چند رفیق دروغین و دشمنی حقیقی به دورت جمع خواهد کرد....

در تلاش موفقیت باش.


ــ اگر رک و صادق باشی ، غیر از تزویر چیز دیگری نخواهی دید....
رک و صادق باش.

ــ حاصل سالها تلاشت ، می‌تواند یک شبه متلاشی شود....
سازنده باش.

ــ آرامش و شادیت ، باعث حسادتشان می‌شود....
شاد باش.

ــ اعمال نیکت ، به سرعت فراموش می‌شوند....
کار نیکو کن.

ــ به عالم ، بهترین خود را تقدیم کن؛ هرچند کافی نباشد.....
بهترین را به عالم بده.



می‌بینی که در نهایت ، این بین تو و خدای توست ،
و هرگز بین تو و آنها نبوده است.
 

sara1984

عضو جدید
به خدا اعتماد کن رفیق

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.
ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.

ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند:
خدایا کمکم کن

ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:

چه می خواهی.

-ای خدا نجاتم بده

واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم

-البته که باور دارم

اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.:heart:
 

sara1984

عضو جدید
یکی از بستگان خدا



شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.



پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.



در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.



خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

- آهای، آقا پسر!


پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:


- شما خدا هستید؟


- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!


- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!:heart:
 

sara1984

عضو جدید
مرد کور


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنارپایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.. مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:


امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

:heart::heart:وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.


حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید:heart::heart:
 

sara1984

عضو جدید
نرم کردن فولاد
آهنگری بود كه پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا كند. سالها با علاقه كار كرد، به دیگران نیكی كرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمیآمد حتی مشكلاتش مدام بیشتر میشد.

روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت : "واقعاً عجیب است. درست بعد از این كه تصمیم گرفته ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف كنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فكر را كرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد،کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را كه میخواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود: در این كارگاه فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چطور این كار را میكنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود.

بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتك را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا این كه فولاد شكلی بگیرد كه میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میكنم بطوریکه تمام این كارگاه را بخار فرا میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میكند و رنج می برد. باید این كار را آن قدر تكرار كنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یك بار كافی نیست.

آهنگر لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد: گاهی فولاد نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتك و آب سرد باعث ترك خوردنش می شود. میدانم كه از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.

آهنگر باز مكث كرد و بعد ادامه داد: میدانم كه خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتكی را كه بر زندگی من وارد كرده، پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میكنم، انگار فولادی باشم كه از آبدیده شدن رنج میبرد.

اما تنها چیزی كه میخواهم این است:
"خدای من، از كارت دست نكش، تا شكلی را كه تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی كه می پسندی، ادامه بده، هر مدت كه لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به میان فولادهای بیفایده پرتاب نكن.":heart::heart:
 

Similar threads

بالا